محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات مامانی

شیرین کاری های محمد پارسا

سلام پسر عزیزم امروز می خوام  در مورد شیرین کاریهات اینجا بنویسم کارها ،جملات و کلمات شیرینی که به کار می بری و دلبری می کنی خیلی شیرین زبونی گلم و من و بابایی از این همه مهربونی و شیرینی تو به وجد میایم وقتی بهت می گیم پارسا اینو می خوای بدون اینکه نگاه کنی می گی اوهوم و وقتی من این کلمه رو تکرار می کنم نگام می کنی می خندی و می گی ب ب رل ه بابا    --------------------------- باباش - بابات - باباجی تموم کلمات بالا رو از مامانی یاد گرفتی البته به شکل نا محسوس بخوای بابایی رو صدا بزنی میگی باباش - بابات  بخوای دلبری کنی هم می گی باباجی باباش و بابات هم...
30 مهر 1392

محمد پارسا و عکس های عید

سلام عزیز دلم   با تاخیر عکس های مسافرت عید امسال رو برات می زارم تا به یادگار برات بمونه   امسال عید چند روزی خونه خاله جون تهران بودیم و  بعد از آن تا دهم عید خونه بابابزرگ (بابا بابایی )   بودیم تو این روزها حسابی بازی کردی و خوش گذروندی  و میشه گفت تقریبا یک روز در میون با   خانواده بابایی (عموها و عمه ها ) می رفتیم باغ  اگر بخوام بنویسم خیلی زیاد می شه و از حوصله   همه خارج هستش چند تا عکس می زارم برات عزیز دلم     محمد پارسا و دختر عمو ثمین  در حال بازی :      محمد پارسا در دامان طبیعت (در حال بهونه گیری )  ...
29 مهر 1392

شیطونی های محمد پارسا جون

سلام عزیز دلم این روزها خیلی شیطون و وروجک شدی مخصوصا امروز عصر خیلی شیطونی کردی  تموم اسباب بازیهات  رو آوردی ریختی  وسط هال و جایی واسه سوزن انداختن نبود بعدش رفتی سر کمد جا کفشی و تموم کفشهای من و بابایی و خودت رو ریختی بیرون و پا تو کفش بزرگتر ها قدم می زدی تو خونه که این صحنه برای من جزء دردناک ترین صحنه ها بود چون مجبورم کردی تموم خونه رو با وجود خستگی زیاد تمیز  کنم تازه وقتی اومدم وسایلت رو جمع کنم قهر می کردی و می رفتی پشت در با صدای بلند گریه می کردی و بابایی رو صدا می زدی  خلاصه مجبورم کردی زنگ بزنم به بابایی و بگم زودتر بیاد خونه خدا خیر بده بابایی رو زودتر از شب های دیگه اومد و شما...
28 مهر 1392

بازگشت مجدد مامانی

سلام به همه دوستان عزیز   بالاخره بعد از مدت ها مامانی مجدد نوشتن رو از سر گرفت از دیشب بالاخره بعد از پیگیریهای   بابایی اینترنت وصل شد و اولین کاری که مامانی انجام داد سر زدن به تموم دوستان وبلاگی   بود کلی حرف و دلتنگی دارم که باید براتون بگم امیدوارم مثل گذشته بتونیم دوستان خوبی   برای هم باشیم.   پسر گلم از وقفه ای که برای ثبت خاطراتت افتاد خیلی ناراحتم امیدوارم جبران کنم .     عیدتون مبارک             ...
24 مهر 1392

زنده باد کودکی ،زنده باد زندگی

  سلام پسر گلم   امسال دومین سالی هست که در کنارمون هستی و برات روز کودک رو جشن می گیریم   عاشق کیک تولد و ترانه های تولدت مبارک هستی  من و بابایی هم این روز رو برات جشن گرفتیم   البته در کنار مامانی وبابایی و خاله جونا و دایی جونا  خیلی خیلی خوشحال شدی و  با این که   مریض و بی حال و بی حوصله بودی بدون اغراق یک ساعت تموم  رقصیدی .و یک قالب بزرگ هم   کیک خوردی قربونت برم که حول و حوش یک هفته است که جز شیر به هیچ چیز لب نمی زدی   روزت مبارک پسر گلم انشاالله همیشه سلامت باشی .                   ...
16 مهر 1392

پارسا و خاله مانا مانا( الی) در حیاط

سلام خاله جونیه خودم خوبی عزیزه دله خاله  نه عزیزم تعجب نداره که !! مامان جون یکمی وقت ندارند . این شد که من به جای مامان  واسه یه مدتی قراره  فعالیت داشته باشم !!     خب خیلی وقته که   مامانی وقت نکردند بیان اینجا منم امروز با کلی عکس اومدم تا  خاطره یه روزی رو  که با هم داشتیم، تو حیاط  خونه مامان جونی برات زنده کنم. یادش بخیر   تو پرانتز من اون روزا امتحانم داشتم  پارسا خاله هم کلی کمک میکردند تو درس خوندنم آخه پسره خیلی خوبیه دیگه ...  الهی قوربونش برم من!  و همیشه وقتی خاله الی ( البته به قوله پارسا جونی خاله مانا مانا) درس داره یا کار داره اصلا مزاحمشون نمیشه و با...
20 شهريور 1392
1